خاطرات شيرين

با رايان شکلات داغ درست ميکنيم و دو تايى ميشينيم به نوشيدنش با سر و صدا و به‌به گويان!
نمى‌دونم چرا ياد مغاز‌ه‌ى جواد‌آقا مى‌افتم و هات چاکلت هايى که گاه به گاه براى مشتريها درست ميکرديم ، و اونوقت ياد رفيقى مى‌افتم که يه روز جيغ کشون اومد دم در خونه که الى، کار پيدا کردم براى هر دو تامون!!!
و بعد تا مدّتها که هنوز هم ادامه داره ما قصه داشتيم براى خنديدن و ريسه رفتن.
فقط بخاطر چند ساعت کار نه چندان دلچسب در يک ساندويچ فروشى، ما کلى بزرگ شديم و خنديديم و با هم رفيقتر…
زندگى خيلى باحاله، حتى وقتى درست حاليمون نيست چقدر باحاله!

کتى کتى، تو خيلى ناز و خوشگلى…

پى يه سى دى جواد ميگشتم که چشمم خورد به يه سى دى از ضيا که توى کنسرت پريسا مجانى پخش ميکردن و يکيش هم نصيب ما شده بود، چپوندمش تو ضبط و د برقص با آخرين درجه‌ى جواديّت!
همين طور که مى‌رقصيدم، فکر ميکردم که گاهى اين جناب خرداديان سخت مستحق قدر‌دانى ميشه، آخه اگه من در دوازده سالگى هى يک، دو، سه، باهاش تمرين نکرده بودم که امروز نمى‌تونستم، ورزش مناسب خونه‌ى رايان دار بکنم ، البته نقش حضرت ضيا هم کم نبود امشب با الاخص وقتى رسيديم به ترانه‌ى :«کتى،کتى ، تو خيلى ناز و خوشگلى…»يا يه همچين چيزى، که يه چيزى بود تو مايه‌ى تانگو و با سرمستى ميشد باهاش يوگا رقصيد، بنده خيلى ممنون دار ايشون هم شدم!
خلاصه، بعد از مدتى افتاديم به جواد بازى، جاى همه‌ى لوده‌هاى پاکار کلى خالى…

لبخند گشاد

بخار که از آش شلغم توى کاسه ميخوره به صورتم، فکر ميکنم، دواى دردم همينه، فرداش که حالا باشه ولى، آب از بينى و چشم ريزان تر از ديروزه، سر ميخورم زير پتو و لبه‌ى نرم و گرمش رو تا روى گوشم ميکشم بالا، هنوز دقيقه‌اى نگذشته که پسرک مياد و پتو رو ميکشه کنار از روم و با هيجان و سر و صدا در‌خواست بازى ميده، پى زبونى ميگردم که درکى از بيحالى و سستيم رو بهش بده، ميخنده و انگشتش رو ميکنه تو سوراخ بينيم و با صداى بلند و لبخند گشادش ميگه
: Nose!!!!!
ميخندم و فکر ميکنم: دواى دردم همين فسقلکه، فقط شايد اگه يه امشب رو تخفيف بده، اونوقت فردا همش بازى، قول مامانونه!

///

اينجا رو دوست دارم، دست کم يه جاييه که گاهى آدما ازش رد ميشن و يه سرى بهت ميزنن،سالم امروز براى چند ساعت اينجا بود و خونه‌ى ما گرم از وجود دوستانى اگرچه انگشت شمار ولى بسيار باصفا.

?



ميون سرماى گزنده ى زمستون، يهو چند روز هواى خوش نصيبمون شده که با ولع داريم ميبلعيمش، انگار که سرت رو از زير آب در بيارن و بذارن براى چند ثانيه نفس بکشى.
با رايان خوش خوشان بيرون ميريم، قدم ميزنيم و بازى ميکنيم،آدم برفى وسط محوطه آب شده و رايان با يه چوب، به تبعيّت از جرج ۶ ساله، سعى ميکنه باقيمانده‌‌اش رو متلاشى کنه، آدم برفى ولى مقاومت ميکنه که يخ درونش به دست ضربه‌هاى کودکانه‌ى اين دو نشکنه.
پسرک، شنگوله اين روز‌ها، آرام و بازيگوش. سرخوشانه سه چرخه سوارى ميکنه و گاهى سرعت ميگيره و با هيجان پشتش رو نگاه ميکنه تا ببينه من چه ميکنم!!! بلال آب‌پز گاز ميزنه با نمک و کره، انار دون شده رو با لذت زياد تو دهنش ميچرخونه و چشمهاش رو از طعم دلپذيرش خمار ميکنه، ساندويچ مامى رو شريک ميشه و در عوض از نوشيدنيش با اکراه يه قلوپ بهش ميده، خلاصه که شکم نقش مهمى در توصيف اين موجود کوچک داره و ما سخت متعجّب مونديم که به کى رفته آيا؟؟؟؟