گاهى دلت مى‌خواد يه دوست باشه که اين کافى لاته‌ى آخر شبت رو اينجور تنهايى مز‌مزه نکنى.
يکى که براى چند دقيقه سرت رو از رو کتاب بلند کنى، حرف بزنى باهاش، بخندى و انرژى بگيرى براى دوباره سر تو کتاب کردن.
گاهى خسته ميشى از اين مکالمات ذهنى که زمان و انرژيت رو يکجا ازت مى‌گيره، يه رفيق مى خواى که رنگ بپاشه به اون تيکّه‌اى از روحت که هميشه تشنه‌ى رفيقه.
مهم نيست که زندگيت چقدر رنگى باشه از عزيزترين ها و نزديکترين ها، دوست هميشه جايگاه ويژه‌ى خودش رو داره، جايگاهى که وقتى خاليه، مثه اون صندلى خالى روبروى ميزت پيش چشمت ميمونه…
ax az eenjaa:
http://www.flickr.com/photos/bigone40d/2017764804/in/photostream/
*کاسه ى ميوه رو ميذارم جلوش، ميخنده و ميگه:
Gracias Momy jaan.
بعد هم ميگه :
Momy say de nada!

ميخندم، يه جور سرخوشانه‌اى.

*عاشق اين پيرز‌نهاييم که دولا دولا ميان هر روز کتابخونه، ماشينشون رو با آسايش خاطرـ انگار که زمان بى پايان دارن ـ پارک ميکنن و تو که ميان اولين کارشون چک کردن ايميله، اصلا نميدونين چقدر عاشقشونم من ها!
*گل زرد‌ها در اومدن، تک و توک درختها شکوفه زدن،هوا هر روز بهتر ميشه، گاهى فقط ميخوام وايسم بيرون و ريه‌هام رو پر کنم از هواى متبوعى که دير پا نخواهد بود.