سى سال گذشت؟؟؟

ارديبهشت و گلهاش،ارديبهشت و هواى مطبوعش،ارديبهشت و انرژى هميشه جارى در ذرات هواش…
منو ميبره به باغچه ناز امريکايى خونه‌‌اى که خونه‌ى «ما» بود،ما پنج تا…
دوستهام رو مياره کنارم ميشونه و دوباره و صد باره با هم کنار باغچه عکس ميگيريم،با لبخند هايى به تر و تازگى لبخند هاى ده سال پيشمون.
منو ميبره به کودکيهام و تولّد هاى بينظير بچّگى…به تقلاهاى مامان و بابا و خاله و دايى و عموها براى هديه دادن چند ساعت خوش به من و دوستام،
ارديبهشت هر سال منو زنده ميکنه،دوباره و دوباره و دوباره…
امسال امّا،که مادر شده ام علاوه بر همه اينها،شديدا حس فرزند بودن دارم،انگارکه تولّد مفهوم تازه‌اى پيدا کرده،
امسال که مادر شده‌ام،فرزند بودن هم مفهوم تازه اى پيدا کرده،
امسال من دختر کوچولوى فاطى و احمد مى‌شم و به دنيا ميام دوباره،با همون حکايت تکرارى و دوست داشتنى هميشگى:
توى بيمارستان هزار تخته خواب،نبش شريعتى،و مامان منو مياره پشت شيشه ئ طبقه‌ى نمى‌دونم چندم ،تا خاله دايى هاى کوچولو و آرش داداش از پايين ببيننمون و برامون دستمال تکون بدن!
آخ که انگار همين ديروز بود…!!!کى ميگه سى سال گذشت؟؟؟

رايان و رايانه!



کامپيوتر باز کوچک…
(عکس از خاله شکيلا وقتى مامان و بابا خوابشون برده!)

من و دلم

بالهام رو چيدن،قرار هم نيست به اين زوديها دوباره در بياد،
بالهام رو چيدن و من دلم پرواز مى‌خواد،
دلم ارتفاع مى‌خواد ،کوهها و دوستهاى توى کوه رو،آواز توى کوه،پرواز توى کوه…

باغبون

اصلا من بايد باغبون مى‌شدم.
ديروز تو باغچه‌ى فسقليمون بيلچه زدم و تخم گل کاشتم و چمن‌ها رو تعمير کردم! بعدش اينقدر مسرور بودم که نگو،هنوزم سرکيفم از خاک و گل و باغچه…پرنده‌ها هم هى ميان تخم چمنهايى که پاشيدم رو ميخورن،اينقدر خوشحالم،حياطمون پر از پرنده شده…

بهارى بهارى

رايان تو بغلمه و دارم وارد حياط کوچولومون ميشم که عطر ياس مستم ميکنه،خوشه هاى ياس دم در خودشون رو ولو کردن
روى شمشاد ها…
امروز بهار واقعى اينجا بود، هوا نه داغ بود نه يخ،بهارى بهارى بود…
آخر هفته‌ى گذشته پيش شليکا بوديم و کلّى بمون خوش گذشت،همه چيز خوشگل بود اونجا،از خونه‌ى دوسم گرفته تا دانشگاه و درياچه‌ها و پارکها…

و يک عمر عشق

بعد از يکى دو ماه با هر کى حرف بزنى وقت به اندازه‌ى کافى داشته که ريپرت يکى دو تا جدايى رو تهيه کرده باشه و تحويلت بده،تو هم که نبايد از تک و تا بيفتى دست کم يه مورد خبر دارى که اون نداشته باشه،
اوّلش فکر مى‌کنم چه خوب که آدمها وقتى مى‌بينن مال هم نيستن ،بيخود و بيجهت کنار هم وانميسن،چه خوب که شهامت اين تصميم گيرى رو دارن،چه خوب کهبعد ،وقتى ياد عشقى مى‌افتم که يه موقعى تو چشماشون ميديدم،يهو دلم ميگيرهبعد يهو مى‌ترسم :نکنه اين يه بيماريه که بى خبر مياد سراغت؟
چکار کنيم؟چکار نکنيم؟؟؟
خودمون رو با چسب دوقلو بچسبونيم به هم؟ يا با يه بند گره بزنيم؟
ثبت نام کنيم کلاس هاى عشق تضمينى و يک عمر عشق و پيشگيرى از عدم عشق؟
شقايق بکاريم تو باغچه ‌امون؟
سيب سرخ گاز بزنيم؟
عاشقانه ها  بخونيم؟
کلاس سالسا بريم؟
ولنتاين رو جدّى بگيريم؟

يا اينا همش چرته ،اگه ما بخوايم ما بمونيم اونى که عشقشو گذاشت تو دلمون فرمول نگهدارنده‌اش هم گذاشته بغلش،فقط قضيه اينه که ديکُد کردن
اون فرمول تک نفره نميشه!!!

!

کارتون پر از تقويم‌هاى گذشته رو زير رو ميکنم و چند تا تقويم هام رو ميکشم بيرون…
سه ساعت بعد…
زمانى بوده که تقريبا هر روز ،شده حتى فقط چند کلمه از روزى که گذشت مينوشته ام،ياد آورى اون روز ها به صندلى چسبوندتم،تمام شاديها و غمها،تمام دوستيها و روابط، تمام روز ها و شبها و لحظه ها جلو چشمام رژه ميرن…
انرژى عظيمى در روز هاى زندگى نهفته‌اس ،حتّى در معمولى ترين روز‌هاش…

اسفند دونه دونه

غلط نکنم بهار داره مياد،بعضى شکوفه ها چند روزيه که باز شدن،هوا هم داره سر به راه مى‌شه کم‌کم…
روم نشده بود بنويسم که قلمبه بازم مريضه،کلّى تب کرد و غصه خورد و غصه داد…گوشهاش چرک کرده سينه‌اش هم خش خشيه…غصه نخورين شما،حالا داره بهتر ميشه.
اون دفعه که مريض بود ،دوستان و آشنايان هى پيشنهاد يه اسفند دود کردن حسابى مى‌دادن که امراض و بلايا رو دور کنه،منم گفتم حالا که شماها مى‌گين چشم،اومدم خونه و اجاق رو روشن کردم و اسفند رو دادم دمش…يه دقيقه نگذشته بود که صداى دود‌ياب خونه هوا رفت،حالا جيغ بزن،کى جيغ نزن،ما هم تو سرما پنجره ها رو باز کرده بوديم دستمال به دست دود رو از خونه مى‌داديم بيرون،…
اين هم از اسفند دود کردن در ولايت غربت که انگار به ما نيومده…

جيک جيک‌

پنج شنبه صبح:
صداى جيک‌جيکشون اينقدر نزديکه که مطمين ميشم پشت در خونه‌ان.
ميرم از پنجره نگاه ميکنم و ميبينم بله دو تا گنجشک تپلى روى پادرى دارن جلو عقب ميرن و جيک جيک ميکنن.
هوا بارونيه،يه چيکّه نور خورشيد هم پيدا نميشه،خوب که به صداشون گوش ميدم ميبينم دارن ميگن:
من که جيک‌جيک ميکنم برات،تخم کوچيک ميکنم برات،جا ميدى به من؟
مي‌رم در رو باز ميکنم ولى انگار دير کرده‌ام،دو تا گنجشک تپلى پرواز کرده‌اند و رفته اند،در جا دلم براشون تنگ ميشه،کاش زودتر در رو باز کرده بودم…

مشت گنده

گاهى چيزا اونجورى که ميخواى پيش نميرن،حالتو ميگيرن،برنامه ريزيهات رو بهم ميريزن و حس ميکنى يه مشت گنده گوفتى خورده تو صورتت.
اولش گيج گيج ميخورى،دماغت خون ميفته و اشک از چشمات جارى ميشه،شايد يه کم هم تب کنى،بعد که کمى حالت جا اومد و مغزت ساکت و ساکن شد و قدرت فکر کردن پيدا کردى، مى‌بينى که دو تا راه حل دارى:
يکى اينکه بذارى اشکه همچنان ريزان باشه و بينى سُرخان و کلّه گيجان،
دوّم اينکه بينى رو بالا بکشى،پشتتو صاف کنى،با يه نفس عميق دوباره برى به نبرد با زندگى که همون لذت بردن از
روزهاته.
چى بهتر از يه نگاه از زاويه‌اى جديد به خودت و دور و برت و قابليّت هات؟
چى بهتر از يه فرصت نطلبيده و پيش‌بينى نشده براى رسيدگى به خودِ خودت؟
گاهى اينقدر از دور به يه نقطه خيره ميشيم و تمام همّ و غمّمون رو ميذاريم روى رسيدن بهش که يادمون ميره به اطرافمون نگاه کنيم،هميشه چيز هايى براى تجربه کردن وجود داره که ازش بى‌خبريم…

اينو واسه‌ى دل خودم نوشتم که هر وقت اون مشته خورد تو صورتم برگردم بخونمش و باورهام يادم بياد،
ميدونم که وقتى دارم تلو تلو مى‌خورم شايد همه‌ى اينها هجو و خزعبل باشه،ولى بايد بشنومشون و باورشون کنم.
اين يعنى زندگى…

ما،، ما، ما، ما…

حالا وقتى مامى رو مى‌خو‌اد لباش رو جمع ميکنه و پشت سر هم مى‌گه:
ما،، ما، ما، ما…
دل و دين از دست ميدم و هر چى دستمه زمين مى‌ذارم ،خودم رو مى‌رسونم براى دادن سرويس و در عين حال براى هزارمين بار فکر ميکنم که بايد خودم رو کنترل کنم ،مبادا لوس بشه.
نمى‌دونستم که لوس کردن بچه يعنى انتخاب گزينه‌ى آسون در زندگى ،اينو از اوّلين روزهاى زندگى رايان نرم نرمک فهميدم،وقتى که حاضر بودم و لذت مى‌بردم که ساعتها کوچولوى تازه از تخم در اومده‌ام رو تو آغوشم نگه دارم تا با آرامش خيال بخوابه و آب تو دلش تکون نخوره،ولى اين ميشه شروع وابستگى ها و عاداتى که بعد ها اسمش مى‌شه« لوسى» و اصلاحش ميشه کار حضرت فيل!
با تمام اين حرفها گاهى فقط هوس ميکنم کوچولوى غرغروروم رو لوس کنم،و به خودم ميگم اين‌ها به جاى تمام لحظاتى که مامان‌بزرگ‌ها و بابابزرگ‌هاش ،خاله و دايى و عمو و عمه‌اش اگه بودن لوسش ميکردن.اونوقت نمى‌دونين چقدر دلم خنک مى شه!!!

سقوط اخلاقى!

سيزده به در مى‌شه و ما هنوز به مامان‌بزرگ هاى نازنين تپلمون زنگ نزديم!
هر سال دريغ از پارسال…

بهار ما!

قرار بود امروز آفتابى باشه و گرم ،ولى انگار از بالا دستور اومد که هنوز زوده،غلط کردن اوّل بهارى پايان هفته‌ى آفتابى و گرم ميخوان، پدر سوخته‌هاى زياده طلب!
خوب حالا که اينطوره ماسه تا هم گلو‌درد مى‌گيريم مى‌مونيم تو خونه،آب‌نمک قرقره مى‌کنيم،تا بفهمن!