سى و هشت سالگى را بايد فرار كنم، جاى راه رفتن و نشستن ندارد، مثل سنگ سنگين است، پرواز كردنى هم نيست،  مثل بغضِ گره خورده است،  فرياد زدنى هم نيست. دلم سنگين تر از ابرها، چشمانم پر آب تر از رودها شده، سى و هشت سالگى را شايد بايد بالا بياورم و خيره شوم به ذره هايش به زهرى كه از دلم با بالا آمدنش ميريزد بيرون...سى هشت سالگى  را توانم نيست.
هر چه نزدیک تر می شوم به روز سی و هشت سالگی، قلبم تند تر میزند. بچه که بودیم تو مرا شریک کارهای آدم بزرگیت میکردی ، در هر کاری برای من سهمی پیدا میکردی ، مبادا که من فکر کنم قابلیت ندارم . یکبار بود فقط که من جوجه ی هفت هشت ساله ای بودم و در تدارک پیتزای خانگی بودیم تو خمیر را ورز میدادی، من هم دلم خمیر بازی می خواست ، ولی مجاز نبودم، گفتند تو بزرگتری که میشود کار را به تو سپرد ، دلم گرفت  که خب برادرم همیشه از من ۴ سال بزرگتر است . چه میدانستم سی و هشت سالگی که میرسد به من، ما همسن شده ایم . سی و هشت سالگی کمی لعنتی است ، دلم نمیخواست همسنت شوم. خمیر های پیتزا هم کمی لعنتی هستند ورز دادنشان آرزویم نیست دیگر، همیشه بودنت، همیشه چهار سال بزرگتر بودنت، آرزویم است . چرا رفتی اصلا ؟ اصلا چرا رفتی؟