تاتى

آى مردم؛ امروز پسرک ما قدمهاى اوّل زندگيش رو برداشت، با نيش باز تاتى کنون از پيش مامان فاطى اومد تو بغلم و من ساده لوحانه سرشار از حسّى شدم شبيه به افتخار…شادى غريبى از اين گامهاى کوچک در دلم برپاست…

برعکس

عصراى جمعه خيلى دلگير بودن هميشه برام،تاوقتى که فهميدم براى ديگران هم همينطوره،انگار تنگى دل قسمت شد.
درست برعکس شادمانى ها که چند برابر ميشه وقتى شريک پيدا ميکنى براشون…

?

نوشتنيها رو اينجا مى‌نويسم،چه کنم با نانوشتنيها؟

درد عدم

يه دردى مدّتهاست منو گرفته که اسمش ٬٬درد عدم کوچه٬٬است
بعد از اين چند ساله هنوز نتونستم هضم کنم که براى رسيدن به درياچه هم يهو از اتوبان بايد بپيچى تو درياچه! آخه پس صفاى کوچه باغى ها چى ميشه؟
حالا بگذريم از درد عدم ارتفاعات،عدم پياده رو هاى شلوغ،عدم چهار باغ،عدم آب طالبى خورى با دوستها،عدم پارک بعد از ۹ شب،عدم زاينده رود…
يا شايد هم نگذريم…

۱و ۲ و۳!!!



۱.بندباز شده اساسى،ترس به دل نداره،سر يه سوت جفت پا رو زين ايستاده!
۲.هر شب بى نق و پق و خوش اخلاق مفصّلا مسواک ميزنه.
۳.نشستن تو کابينت و قاطى کردن عدس و لوبيا آرزويى بود که امروز وقتى مامانش پشت تلفن مشغول بود بش رسيد!

معجزه موسيقى…

صندليم رو ميذارم کنار ديوار و پشت به ديوار لم ميدم، صداى تار و کمانچه تا عمق سلولهاى بدنم نفوذ مى‌کنه،شنيدن موسيقى زنده‌ى حسابى و خودمونى بعد از سالها…براى دقايقى به آرامشى ميرسم شبيه به خلسه،شايد يادآورى بهترين خاطراته که اينطور خوشايند گيجم ميکنه…
معجزه موسيقى…