دیشب پسرک میگه،: من می خوام دوباره برم ایران. قند توی دلم آب میشه وقتی خودجوش اظهار علاقه میکنه به سرزمین مادری . اصولا من یک فاکتور خیلی قوی دارم در علاقه ام به آدمها، اونهایی که ایران دوستند رو یک جور عمیق و لذیذتری دوست دارم ، یک جور تبعیض ناکی!
ای کاش پسرکم همیشه دوست داشته باشه وطنش رو، همینطور خود جوش و خود خواسته...

نود روز گذشت بدون تو ، خالی درونم هر روز خالی تر میشود بدون تو، دروغ میگویند که زمان مرحم است بر زخم دل، زخم دل ما را که انگار بیشتر نمک میپاشند هر روز. دلم برای شنیدن صبح گاهانه صدایت تنگ شده و سوال همیشگیت که <<خواب بودی؟>> دلم برای بودنت آنسوی دنیا تنگ شده و قول و قرارمان برای کندن زمین و بهم رسیدن. دلم برای لودگی های گاه بیگاهت برای خنده هایت، برای چشمهایت، تنگ شده . دلم تنگ شده , خالی شده ، رفته شده، ساییده شده، نقطه شده، هیچ شده...

میگه مامان میشه <<مادر بیسکوییت>> بخورم؟
میگم بله پسرم
میره بیسکوییت مادری که از ایران آوردیم رو میاره میشینه رو مبل ، همینطور که باز میکنه میگه، <<دلم برای ایران تنگ شده...>>

روزی که تو باران شدی


کبوتری شدم ناگهان در قفسی تنگ، میکوبیدم خود را به دیوار به پنجره ، میخواستم بگریزم از زندگی ، میخواستم نشنوم ، نبینم ، نباشم ...دیوار و پنجره راه بر من بسته بودند، هوا راه بر من بسته بود، زندگی راه بر من بسته بود...تنگی این قفس را نه توان تحمل بود نه توان گریز...ناگهان آسمان دل باز کرد تو باران شدی به وسعت تمامی آسمان، از دیوارها گریختم ، تو باریدی ، من خاک شدم ، تو خیسم کردی، من آب شدم ، جوی شدم ، اشک شدم...روزی که تو باران شدی من یکسره آه شدم، قطره شدم، آب شدم ...