گدا نوازى که نمى‌نوازد!

رايان تو کتابخونه بى خيال شعر و آواز مى‌شه و ميره به سمت تلفن عمومى که بغل دستشويى مردونه‌اس، من هم دنبال سرش،يه آقاى جوون از دستشويى در مياد و با شرم نزديک ما ميشه:ببخشيد…من ميخوام با اتوبوس واحد! از اينجا برم فلانجا …مى‌پرم تو حرفش:
ـشرمنده من از چگونگى خطهاى اتوبوس بى خبرم.
ـنه ،مى‌خواستم ببينم براى شما امکان داره يه ،يه دلارى يا پنجاه سنت بهم بدين؟
سعى ميکنم چشمهاى گشاد شده‌ام رو جمع کنم :نه ،متاسفم !
* *
تو غذاخورى کالج نشستم و با اينترنت مشغولم،يه دختر جوون لاغر چند دقيقه‌ايه پشت سرم جلوى دستگاه نوشابه رسانى ايستاده،بالاخره تصميمش رو ميگيره، برميگرده به سمت من:
خانوم ميشه يه نوشابه براى من بخرين؟
ـشرمنده من پول همرام نيست…
ـکارت اعتبارى که دارين؟ ميشه از فروشگاه برام بخرين؟
بنازم به اين روووو!!!!
ـنه عزيزم نميشه.
آهسته دور ميشه و من فکر ميکنم کاش سيبم رو بهش تعارف ميکردم…شايد دفعه‌ى ديگه…
* * *
زنگ تفريحه ،از کلاس کُر ميام بيرون،يکى از همکلاسيها (که امشب تازه وارد کلاس شده)داره هى از ماشين برا خودش خوراکى ميخره،وقتى ميره کنار ميرم يه چيپس ميخرم و بيست سنت از ماشين پس ميگيرم،چند دقيقه بعد مياد سراغم:
ـميشه ده سنت به من قرض بدى؟
حس ناخوشايندى پيدا ميکنم که اگه اون دو تا تجربه‌ى قبلى رو نداشتم ،قطعا پيدا نميکردم،با اينحال ميگم:
ـحتما
(اين يکى ديگه همکلاسيه،تازه ديده که من پول پس گرفتم،زشته ندم!)
کلمه اى ضعيف ،خيلى ضعيف به عنوان تشکر از ته حنجره‌اش خارج ميشه،
ـخواهش مى‌کنم…
* * *
حالا من موندم بعد از پنج سال اينجا بودن چى شده يهو سيل آدمهاى محترم گدا بهم روونه شده اصلا اينجور آدما قبلا کجا بودن؟
،قيافه‌ى من گدانواز شده؟ خارجى و احمق به نظر ميام ،يا تپلى و مهربون؟
حتما از مشترى بعدى دليل مراجعه و انتخابش رو ميپرسم…

تهران


تهران برام سرشار از خاطرات روشنه،سرشار از حس جوانى و پر از هيجان دوستى.
تهران برام نمايشگاه کتابه و شروع دوستى با جمع بى همتاى رفقاى خاص.
تهران ياسيه و خونه‌ى کوچه‌ى فيروزه و خيابون بهار،
تهران تاتر شهره و گز کردن ولى عصر و شريف و سگ پز خوردن،
تهران،تهرانه،براى من .با بهترين خاطرات،نه جايى براى زندگى که جايى براى بهترين لحظات با عزيزترين رفقا.
اينه که وقتى عکسى ازش ميبينم بى اندازه دلتنگش ميشم،دلتنگ هواش،خيابوناش،کوههاش،دلتنگ تمام روزها و شبهاى تکرار نشدنيش و تمام لحظات بى بديل دوستيهايى که فقط متعلق به همون زمان و همون مکان بود«عکس از وبلاگ قاصدک»

پرُ از آذين


ما‌مان‌جون نشستن تو ماشين، گرفتنش به سمت ما و گوشه‌ى پتو رو کنار زدن،صداى تاپ تاپ قلبم رو مى‌شنيدم،داشتنش بزرگترين آرزومون بود
و حالا ديگه اومده بود که مال ما باشه،سبزه بود با چشماى درشت و يک عالمه موى مشکى…قدّ بلند و انگشتاى کشيده‌اش ناخود آگاه نظرت رو جلب مى‌کرد،نمى دونم قدّ و وزن دقيقش چقدر بود،از اون بيمارستان بى در و پيکر آباده ،در اوج جنگ و بمبارون،فقط شانس آورديم هر دوشون سالم اومدن بيرون،قد و وزن دقيقش طلب ما…
اين اولين بارى بود که ديدمش،اومد و آرزو هامون رو حقيقى کرد،با آرش ميشستيم بالا سرش و قربون لب و لوچه‌اش موقع شير خوردن ميرفتيم،ديوانه‌ى چشماش بوديم و لپاش که سرخ ميشدن وقتى زور ميزد!

امروز بيست سال از اولين ديدارمون ميگذره،بيست سال پرُ از آذين،پر از خواهر،پر از بهترين اتّفاق کودکى…
تولدت هميشه براى ما مبارکه کوچولوى عزيز دل…

برگشتيم

ديشب برگشتيم، با يک عالم انرژى و سرحالى و نشاط…رايان بهترين ساعات رو با کى‌ناز شيرين و شوخ طبع شش ساله گذروند و همچنان سرحاله.
آرامش خوبى داريم،
دوستان اينجايى شده‌اند خويشاوندانى که تازه شدن ديدارشون سلولهاى قلبت رو دوباره زنده مى‌کنه…

persepolis

پرسپوليس( ۱ و ۲ ) کتابهاييه ساده سرشار از واقعيت هاى ما،خودمون، فرهنگمون،جامعمون و سياست حاکم …
از شادى ممنونم که به من گفت بخونمش.
persepolis 1
persepolis 2
Marjane Satrapi