خوب من امسال خواستم و تلاش کردم که با تولدم دوست بشم دوباره. اولش سخت بود که  از تو لاک خودم دربیام و خوشرو باشم با تولدم، سخت بود واقعا ولی حس کردم باید این کار رو بکنم . یعنی من یکسری آدم عزیز دارم دور و برم که شاید  واقعا ته ته دلم، دلم نخواد که کلا بیخیال تولدم بشن برای همیشه، فکر کردم یه روز هایی خواهد اومد که باز روز تولدم خوش حالم کنه و اینکه این روز سالهای سال از کودکی تا همین اواخر روز خوشی بوده برای من باید حرمتش رو نگه بدارم. اینه که تلاشم رو کردم که شادمان باشم و شادمانی هم با گل و رنگ  و حتی کیک اومد سراغم و من کاملا راضیم. فقط الان خسته ام کمی، این تلاش انرژی مخصوصی میخواست و من حالا بغضی دارم که باید  گریه اش کنم . تولدم شد باز و هیچ تلاشی یاری نمیکنه تا کم نیارم تویی رو که سلول سلول من رو روی هم گذاشتی، مهربانترین...