سيب زمينى


يک هفته گذشت از حکايت بوقلمون و سيب زمينى و پلو و چلو…ديگه روز شکر گذارى اينجا برام اهميت پيدا کرده، شلوغى قبلش وقتى ميخواى بوقلمون بخرى و شور و حال مردم که ميخوان برسن به فاميلشون ، هر جا که هستن و پيش دوستى رفتن يا پذيراى دوستى بودنش، برام يه حس کامل ميسازه، يه حس کامل نسبت به يک روز، چيزى که اينجا کمتر برام پيش مياد.
چون يا روزهاى خاص مال ايرانه و اينجا رنگ و بوى حقيقى نميگيره، يا مال اينجاست و تو دل ما جا نميگيره. ولى اين يکى من رو با خودش دوست کرده و شعفى پسنديدنى برام مياره و ميذاره ،شايد چون اين چند ساله آروم آروم و از ريشه، همراه با خاطرات خوش تو دلم جا گرفت…تا سال ديگه کى پيش ما باشه يا ما پيش کى…

ثبت هيجان!

هيجان ناشى از بازى قايم باشک، در چشم و دل و صداى رايان موج ميزد، وقتى ديشب سه تايى براى اولين بار قايم باشک بازى کرديم.
مسخره اس که زودتر به ذهنمون نرسيده بود، ولى خوبيش اين بود که حالا که درست ميفهمه، اين بازى براش کاملا جديد بود. نيم ساعت اين هيجان در اوج بود، چشم گذاشتن و شمردن به سبک خودش و فرياد از ته گلو وقتى پيدامون ميکرد من رو هم به هيجان آورده بود، شده بودم پنج، شش ساله و از اينکه فکر ميکردم الانه که محل اختفام رو پيدا کنن اين پدر و پسر، قلبم تاپ تاپ ميکرد، خلاصه که ديشب شبى بود که بايد ثبت ميشد اينجا…

وقتى باهات حرف ميزنم

وقتى باهات حرف ميزنم، چيزهايى راجع به خودم و احسا سات و افکارحقيقيم ميگم که براى خودم هم جديده، انگار که يکى با بيل و کلنگ داره اعماق مغز و قلبم رو شخم ميزنه…هوا ميخورن اين سلولها و رنگ و روى تازه ميگيرن به خودشون، وقتى دو شب پشت سر هم باهات حرف ميزنم، فکر نميکنم که سالهاست دوريم از هم، سِحرى دارى در شنيدن حرف ها ،سِحرى کمياب، دوست من…

Yummmmm!



سبزيجات با سس خوشمزه، وقتى تولّد دوستته خيلى حال ميده، تو نمى خواى؟بعد نگى تنها خورى کردى…