امروز

بايد حواسم رو جمع کنم که رب گوجه رو تو قرمه‌سبزى و سبزيها رو تو مايه‌ى لوبيا پلو نريزم.
وقتى بعد از مدّتى طولانى با دوستانت حرف ميزنى و ميبينى که پر از انرژى زندگين، سلّول سلّول بدنت به رقص در مياد…دو سه ساعتى از مکالمه‌ام با آنا و مهرداد ميگذره‌(بعد از مدّتها که احوالاتشون رو از باقى رفقا ميپرسيدم ) و هنوز سرشار از انرژيم از صحبت با هاشون و تصوير سازيهايى که از آينده با هم کرديم.
امروز غذا پزونه، براى پايان هفته اى که قراره مهمان دار باشيم، اولّين سرى دوستانون ميان به خونه‌ى جديد، خوشحاليم…

شايد

حالا که يار دويدن عصرانه ام ايرانه، اگر هم اينجا بود من ديگه تو ولايت سابق نبودم؛ به اين نتيجه رسيدم که اين دويدن روزانه، قورباغه ايه که بايد هرصبح، قبل از صبحانه بخورمش، والّا با چشماى وقّش زل ميزنه بهم تا شب و آخرش هم نخورده، ميرم تو رختخواب.
ورزش صبح سر حالم مياره و انرژى شروع روزم رو چند برابر ميکنه، پس قطعش نخو‌اهم کرد.
قورباغه هاى ديگر رو گاهى ميخورم گاهى هم قور قورشون تا روزها گوشم رو کر ميکنه و باور بفرماييد که اصلا خوشايند نيست.
روز ها مى‌آن و ميرن و من هنوز اين گذر برام عادّى نشده، هنوز متعجبم از ارقام سالها و روز هايى که از هر واقعه يا ديدارى گذشته.
اين روز‌ها آرامم و اميدوار . گاهى بعد از قدرى نا‌آرامى و پريشان احوالى، آرامش به طرز عجيبى به روحت صفا ميده، احساسى از رهايى شايد با دريچه‌اى از اميد به آينده‌اى دوست داشتنى تر…

pepperoni

ديده اى گاهى خوابى ميبينى که صبح بوى تازگى ديدار هايش را حس ميکنى؟
ديشب خوابت را ديدم، رفيق.
با همه رفقا جمع بوديم،خبر رفتن تو رسيده بود، اشکم انگار تمامى نداشت،همه بودند، الّا تو…

بعـــــــــــــــــــــــــد…، تو بودى با فاصله از ما، شفّاف شفّاف.پيراهن سفيد اتو خورده،سرحالتر از هميشه ، تر تميز و آقا با لبخندى که انگار تمامى نداشت.
هيجان زده شده بوديم ولى نه متعجّب.
سوال پيچت کرده بودند همه و نوبت به من که رسيد سوالى کردم که فقط از الى شکمو برمى‌آد:
«حالا اونجا چى مى‌خورى؟؟؟»
خنديدى و گفتى: «هيچى، نيازى به خوردن نيست، ولى ميدونى من هميشه چى دوست داشتم؟ پپرونى(pepperoni)!

امروز صبح خندان و سرحال بودم، انگار که واقعى بود اين همه. حالا خيالم راحته که خوشحالى، فقط مى مونه پپرونى که گمونم ديگه هميشه من رو ياد تو بندازه…