اول سال

انباشتگى کارهاى انجام نشده،اين اول سالى حسابى مى‌خورتم،باشد که کارى به انجام رسانيم…قربتاأ الى الله

شمعدانى‌ها

شمعدانى‌ها در بهار بوى تازگى ميدن،امروز بهار دقّه ميزد به دلمون،چمنها سبز شدن،دوست داريم باور کنيم که هوا ديگه سرد نميشه.

رها

پنج هفته ى گذشته،حکم انسان زمين گيرى رو داشتم که چپ و راست دستور حواله‌ى اطرافيانش ميکنه،تجربه ى تلخ ودر عين حال شيرينى بود:
تلخ بود، چون وقتى نتونى کارهات رو به تنهايى انجام بدى،مجبورى آويزون همسر و دوست و آشنات بشى،حس اينکه مايه‌ى دردسر ديگرانى هى ميخوردت…
شيرين بود،به دليل کاملا مشابهىـ وقتى نتونى کارهات رو به تنهايى انجام بدى،مجبورى آويزون همسر و دوست و آشنات بشى-،اونوقت حس اينکه همسرى دارى اينقدر صبور و خوشرو و رفقايى دارى که هستند وقتى مى‌خواهيشون، شادى عميقى به قلبت مياره،طورى که گاهى حتى يادت ميره پات شکسته!
امروز از شرّ عصاهام رها شدم حالا همچنان چکمه‌ى فرنگى به پا و يه پا کوتاه يه پا بلندم،ولى همين که ميشه پاى چپ رو زمين گذاشت آنچنان شادم
کرده که دارم ميرم کتلت خورى و مهمانى شادمانى بازگشت پا به روى زمين!
فکر ميکردم روزى که بتونم پام رو زمين بذارم ،لنگ لنگان هم شده يه خونه تکونيى ميکنم،ولى کتابى که از آذين رسيده،از ديروز چسبوندتم به صندلى،
«بازى آخر بانو» نوشته‌ى بلقيس سليمانى،زى زى گولو هر کتاب ديگه اى از بلقيس جان هست بفرست بياد که خاطرخواهش شده‌ام شديد.

نوروز

دنبال نوروز ميگشتم اينروزها:
نوروز رو در خاطراتم پيدا ميکنم،در هفت سين هاى زيباى مامان،در روبان هايى که در آخرين ساعات از خرازى سر کوچه ميخريدم تا دم سير بى روبان نمونه.
نوروز رو در يادهام پيدا ميکنم،اونجا که مامان جون،دعاى تحويل سال ميخونه و بابا اسکناس هاى خشک تازه‌اش رو از پاکت در مياره و ماچ هاى آبدار تحويل ميگيره.
نوروز رو در صداى توپ لحظه ى سال تحويل در راه شيراز به بوشهر،از راديوى خش‌خشى پيدا ميکنم،اونجا که ۵تايى تو ماشين کنار جاده براى لحظاتى توقف ميکنيم و سال روتحويل ميکنيم،انگار که اين لحظه چه تفاوت اساسيى با لحظات قبل و بعدش داره،
نوروز رو در آخرين سالى که ايران بودم پيدا ميکنم،وقتى که اشتباه ساعتى ما رو از لحظه ى خاص واگذاشت،ولى همچنان نوروز نوروز شد…

حالا هر سال اين سوى دنيا دنبال نوروز ميگردم،اگرچه اينجا از همهمه ى نوروزى و اسکناس تا نشده و آغوش گرم پدر و صداى مادر خبرى نيست،اگر چه کسى براى نوروز توپ در نميکند اينجا،ولى ما نوروز را در خودمان،خاطراتمان و گرمى دوستانمان پيدا ميکنيم،دست کم خوشحاليم که ياد گرفته ايم نوروزى هست که براى ميهنمان منحصر به فرد و ارزشمند است،اينست که با چنگ و دندان،از ميان مشغله هاى تعطيل نشده، بيرون ميکشيمش.
شايد به آسانى قديم هفت سينمان جفت و جور نشود،شايد يک سين کم بياوريم و با «سبد» پرش کنيم،ولى باز هم نوروزمان به روز ميشود …
اينروز‌ها دنبال نوروز ميگشتم در آن خيلى دور دور ها،امروز ولى حس ميکنم نوروز همينجاست،در همين لحظات،شايد قدرى متفاوت با گذشته ولى همچنان منحصر به من و سرزمين من.

ناز انگشتاى بارون


نوروز همين پشت وايساده،اينو از روى تقويم فهميدم،
گوشهام رو تيز مى کنم تا صداش رو بشنوم،هى عينکم رو تميز ميکنم تا اثرى از حضورش ببينم،
اگه بتونم ،کشون کشون، هفت سينمون رو بچينم،اگه گندمهامون شرف به خرج بدن و يه ريزه خودشون رو بکشن بالا…اونوقت شايد عطر سبزه و سرکه و سماق،نوروز رو بياره پيشمون…
باغچه امون ولى بزودى بهار ميشه،لاله هايى که پاييز تو خاک کردم،سر زده‌ان،يک عالمه لاله…
زمستون داره تموم ميشه،طبيعت دوباره زنده ميشه و انرژى سرشارش رو به سمت ما سرازير مى‌کنه…
«من باهارم تو زمين
من زمينم تو درخت
من درختم تو باهار

ناز انگشتاى بارون تو باغم ميکنه
ميون جنگلا طاقم ميکنه…»

داره بارون مى‌باره…

آتيش

ديشب خيلى دلم آتيش ميخواست،ولى آتيش يواشکى و تو منقل چه فايده،آدم دلش همراهى و قلقله ميخواد،
چارشنبه سورى يعنى آتيش روى خاک،خاکى که آتيش رو ميشناسه،خاک کمرنگ سرزمينى که با آتيش بده و بسّون داشته باشه،
چارشنبه سورى يعنى آتيشى اونقدر بزرگ که نتونى از روش بپّرى و خاکسترى اونقدر سرخ که تا نيمه شب دورش بشينى و بخونى و بنيوشى…
چارشنبه سورى چيزى نيست که بتونى به هيچ خاک ديگه اى قالبش کنى
بايد همهمه و شلوغى عيد گيجت کرده باشه،تا اين آتيش گرمت کنه و الّا، آتيشِ چى،
کشکِ چى؟

تيک تاک!

وقتى ديدم مامان غزل ساعت کوبيده به ديوار خونه اش،منم ييهو هوسى شدم…

مستر راجرز

مستر راجرز رو دوست دارم
محله‌ى مستر راجرز يه برنامه‌ى قديميه براى کودکان که معمولا مفاهيم روابط انسانى رو خيلى ساده توضيح مى‌ده،
وقتى مستر راجرز از فرزند خوانده بودن و جدايى و دوستى حرف ميزنه،فکر ميکنى با همه چيز چقدر ميتونى راحت تر برخورد کنى،اگه توى ذهنت پيچيدش نکنى، اگه از مشکلاتت غول نسازى.
امروز حرف آخرش اين بود:
«اينکه تو کى هستى خيلى مهمتر از اينه که چه ميکنى»
ساده‌اس،ولى وقتى بهش فکر ميکنى، بيشتر «من» رو دوست دارى و در چگونگى اين «من» دقت بيشترى ميکنى…

پام

افسرده‌ام امروز…
به مامان ميگم:من گناه دارم که پام شکسته،هيچ کار مفيدى نمى‌تونم بکنم
مامان ميگه:الان مفيدترين کار رو دارى ميکنى،دارى به «پات»مى‌پردازى،هر زمانى اختصاص به چيزى داره…
خلاصه وضعيت کنونيم اينه:کتاب در دست در حال پرداختن به پا!