هفت سين و اوسّاى ما!

سيب هفت سين رو خورد، اسفند ها رو حواله‌ى تنگ ماهى ها کرد و سه تا سنجد هم روش!
آينه رو برداشت و با هيجان لبخند گشادش رو توش بررسى کرد و خودش رو صدا زد،
شب هم که بازيش گرفته بود، يکى دوتا شمع ها رو شوت کرد اينور و اونور…
حالا يه ميز پنج سين‌‌اى داريم و گمونم نزديک يک هفته‌اى که نگهش داريم، تا سيزده چند تا سين برامون باقى ميمونه؟

مثه هيچ روز ديگه

دلتنگى هجوم آورده…شايد چون روز اوّل عيده و مثه روز اوّل عيد نيست ولى مثه هيچ روز ديگه‌اى هم نيست…
شايد چون، هفت سين چيدى و دويديدى و پختى و برق انداختى تا همه جا رنگ و بوى عيد پيدا کنه، ولى سوز و سرماى بيرون يادت مياره، اينجا اصفهان نوروزى تو نيست…
اومده،خلاصه اين دلتنگى و مى‌دونم که زود ميره…
پسرک، در عوض، آرام و شاده، يه جور خوبى بهارى شده خلقيّاتش!
نفسم تازه ميشه وقتى که بوى بهاريش رو ميکشم تو سينه‌ام،
بهار تو خونمونه، ولى اين دورى گاهى چشمهامون رو تر ميکنه…

ديشب!

يافتم! ميز گردى که مى‌خواستم رو يافتم!

يک بغل بوى بهار


بوى سنبل تو خونه مى‌پيچه و مستم ميکنه…
امروز اولين جوونه‌ى شوق نوروز تو دلم زده شد. ايرانيهاى اينجا که تعدادشون خــيلى، خيلى زياده! برنامه‌ى نوروزى داشتن براى کودکان، از انواع بازيهاى بپّر بپّر بود تا ايستگاه‌هاى تخم مرغ رنگ کنى و هفت سين سازى، غذا هم که ديگه نگو، آش رشته و کباب و کوکوسبزى، براى خوش خوراک‌ها، پيتزا و هات داگ هم براى بچه‌هاى امريکايى بزرگ شده‌اى که دهنشون‌رو واسه کباب کج ميکنن!!!
سنبل و لاله و ماهى سرخ هم ميفروختن.وقتى با يه بغل پر از گل و ماهى و بادکنک بزور سعى ميکردم در ماشين رو باز کنم، حس ميکردم از خريد هفت سين ميدون تجريش برميگردم(تجربه‌اى که هيچوقت نداشتم ولى عکسهاش هميشه، بد دلم رو برده!)
خلاصه که، امروز تو دلم عيد شد، جورى که تا رسيدم خونه، رفتم انبارى و با يه بغل روميزى و شمع و شمعدون براى هفت سينمون برگشتم خونه!!!
چه خوب که اومد…و چه خوش اومد
پ.ن :آخ که اگه يه ميز گرد بزرگ داشتم، ديگه هيچ غمى نداشتم…آخه من هفت سينمو کجا بچينم؟.

کاغذ هاى رنگى، در راه

با يک بغل، کارتهاى رنگارنگ، ميرم اداره‌ى پست و از مسوولش ميخوام که تمبر هاى مناسب رو بهم بده، ميپرسه، چند تا خارج از کشور و کجاها؟
شروع ميکنم به اسم بردن کشور‌هاى روى پاکتها: فرانسه، سنگاپور، اسپانيا، ايران،آلمان، انگليس، کانادا،مالزى،نروژ…! حيرت برم ميداره از اين شماره و پراکندگى و اينکه تمام اين آدمها کسانى هستند که زمانى در شعاع ده کيلومترى هم زندگى مى کردن!
چى شد که اينقدر فاصله گرفتيم از اون دايره‌ى دوست داشتنى‌مون؟
کاغذ هاى رنگى، در راهن،با کاميون و کشتى و هواپيما، هر کدوم به راهى…

...

*بهار اينجا رو انگار با قاطر راهى کرده ان که به اين زوديها رنگ و بويى ازش ديده نميشه، گمونم تا اوايل تابستون تو راه باشه…
بر اساس تقويم ولى، هشت روز ديگه عيده، من هنوز هيچ کارى نکرده‌ام، هر روز مثل باد مياد و ميره پر از مشغله و پر از کار نکرده، چقدر کار عقب افتاده دارم و چه خونه‌ى تکانده نشده‌اى…

*گمونم بايد بنويسم که بعضى روز‌ها رايان چه نفسى ازم ميگيره، مثل امروز که سر برگشتن به خونه از بازى چقدر دويد و در رفت و پريد وسط راه ماشين رو و قلب من رو زير و رو کرد و بعد هم خنده‌ى شيطنت بارش رو حواله‌ى قيافه‌ى سرخم کرد، انگار نه انگار…، اگه ننويسم، يادم ميره و فقط روز‌هاى گل و بلبلش يادم ميمونه…

*کاش زندگى هم سه هفته در سال مرخصى ميداد به کارمنداش.

عکاس باشى!




عکاسى که شغلشه!
تازگى ها ولى، دوربين رو روى حالت خودکار تنظيم ميکنه و ميذاره رو ميز، دکمه رو فشار ميده و خودش رو با عجله و هيجان پرت ميکنه روى مبلو هى ميگه: چـيييييييييييييييييييييييييييييييييييز! تا فلاش بزنه!، نتيجه‌اش ميشه هزار تا عکس از خودش و ما و در و ديوار، که« آس» هاش! رو اينجا ميبينين!

باز هم برف!

از اين همه سفيدى انگار خسته نميشم هيچوقت، مدّتيه يک روز در ميون برف داريم، ديشب دوباره برف شروع شد،تا همين پيش پاى شما.
داشتم فکر ميکردم چه خوبه که رنگ برف سفيده و مثلا سياه نيست يا بدتر از اون قهوه‌اى!نه؟