مکالمه

آرمين و رايان کنار قفس خرگوش آرمين نشستن و آرمين داره براى رايانِ سرشار از هيجان خرگوشى، توضيح ميده که چطورى بايد از يه خرگوش مراقبت کرد و رايان هم سعى ميکنه بعضى نکات رو تکرار کنه که نشون بده متوجه اهميت قضيه هست، ما هم اينور مشغول صحبتيم که يهو بخشى از مکالمه توجّهمون رو جلب ميکنه:
رايان : If he don't eat he died
آرمين: You need to work on your grammer

منفجر ميشيم از خنده…

آدميزاد

قديم ها اينقدر تمام احساساتم گوشه ى چشمام ننشسته بودن که به نسيمى اشک شن و بريزن پايين،
بار اولى که از ايران اومدم، زاينده رود خشک بود، دلم خيلى گرفته بود از اين بابت ولى خشکيش اينجور که اينبار که ميشنيدم و در عکس‌ها ميديدم که دوباره خشکانده شده، برام غم آور نبود، جورى که حالا که ميخونم که هشت ماهه که بى آبه تعجّب ميکنم، پيش من انگار سالهاست که خشکيده …
امروز که شنيدم آب برگشته و ترک هاى خشکش رو پر کرده، يک شادى عجيبى اومد به دلم و اشکهام گولى گولى ريخت پايين.
قضيه‌ى اين سرزمين و تعلق و شهر و و عشق و وابستگى در آدميزاد چى چيه، ما که هميشه فهميديم و هيچوقت نفهميديم …