چهل روز بعد از مامان جون

مامان امروز در چهلمین روز رفتن مامان جون این نوشته ای که محتواش از مامان بوده و نوشتارش از من رو در مراسم خونده و اجرا و سخنرانیش اینقدر زیبا بوده که همه رو کلی مجذوب کرده!

مادر، در رفتنت اندوه را گریزی نیست . خاطرات اما روی نازنینت را می آورد جلو رویم، چشم در چشم میشویم و من پرواز میکنم به سالها سال پیش، به تمام پستیها و بلندی های زندگی که با روی خوش گذراندی ، با خلقیات نیکویی که ثمره ی بالندگیت در دامن پدر و مادری مومن و درستکار و همراهیت در کنار همسری مجتهد و عالم بود.
برای تو خانه ی مشترک با همسرت از ابتدا جایی بود که یادگیری حرف اول را میزد و تو هر روز درس میخواندی و شبها از همسر درس جدید میگرفتی . کتاب اولت همیشه کلام خدا بود ، از کودکی تا همین چهل روز پیش. کلام الهی را میخواندی و به ما و فرزندانمان هم می آموختی و با کلاسهای پر نور و مهرت همسایه ها را هم بی نصیب نمی گذاشتی . در کنار همسر، اشعار حافظ ،سعدی ,ایرج میرزا و پروین اعتصامی میخواندی و به ما درس ادبیات میدادی ، کلیله و دمنه.
محمود یادش نمیرود که صبحگاهان با کلام آهنگین ملک الشعرا بهار بیدارش میکردی و میگفتی: تنبلی آرد به چشمان تو خواب , میشود آینده ات یکسر خراب زندگی پیوسته با آینده است ، هرکه را آینده باشد زنده است
.
تو تشنه ی یادگیری بودی و پدر استادی برجسته و عالم و مشوق تو در هر گامی از فراگیری . در آزمون رانندگی بارها و بارها شرکت کردی تا موفق شدی. پشتکار عجیبی داشتی .
به تنهایی سفر رفتی وقتی خواهرم نیازمند بودنت بود ،پدر مشوق رفتنت شد و یک تنه مسوولیت خانه و فرزندان را به عهده گرفت. رفتی تا آن سوی دنیا. دست خالی هم نرفتی ، دفترچه ات را پر کرده بودی از عبارات لازم که به زبان انگلیسی باید میدانستی و همه را در کلاس فشرده زبان پیش از سفرت آموخته بودی.
در مواجهه با سختی ها و کاستی ها ، بیماری و از دست دادن عزیزانت زانوی غم به بغل نمیگرفتی . بلکه با آرامش درونت بهترین همراه برای شبهای بیمارستان عزیزان بیمارت بودی . دعا در دل و بر زبانت جاری بود و ایمان به خداوند و شجاعتت بسیار ستودنی.
تقویم هایت پر بود از اشعاری که از اینجا و آنجا میخواندی و دست نوشته های روزانه ات: گزارشی کوتاه از کلاسهای قران ، شاگردانت، دیدار با فامیل مهربان و مومن و زیارت ها و سفرهایی که میرفتی. در خانه ات روزنامه هر روز چشم به تو داشت تا از ابتدا تا پایانش را بخوانی و بخوانی...
تو و پدر ما را در خانه ای بزرگ کردید که به چشم "ز گهواره تا گور آموختن " را دیدیم و تمام آنچه شما آموختید درسی بود برای ما .
از یاد گرفته هایتان هر چه بگویم کم گفته ام ولی بگویم از تمام درسهایی که به ما و فرزندانمان دادید از همه ی آنچه که در کتابها بود و نبود. از درس احترام و محبت ، از درس ایمان و خداشناسی ، درس مادری، درس همراهی و همدلی، درس شجاعت ، درس خواهری و درس چگونه زن بودن.
مادرم خورشید زندگیمان بودی در بودنت. بدان که در غروبت وارثت خواهیم بود در ایمان و توکل به خداوند، وارستگی، شجاعت ، تواضع ، دوستی و همدلی. آسوده باش که تو همواره قرار دلهایمان بودی و خواهی بود.
حال من بی تو، ابر سیاه و سنگین ، سنگین از دلتنگی. دوایی نیست برای این دلتنگی میدونم، تو ولی غصه نخور خوب میشم زود ، دوباره زود میفتم به رقص، پایکوبی میکنم و غمهام رو میگذارم تو پستو، تو رو و یادت رو ولی هرگز...
پسرک با نمک شده بدون دندون های جلویی، دوست دارم حرف بزنه و هی تماشاش کنم قبل از اینکه جایگزینها فضای دلبر موقت رو پر کنن . هی با من چونه میزنه سر خریدن یک حیوان خانگی . میگم دیدی که همستر رو از پسش بر نیومدیم ، میریم مسافرت ما و نگه داشتن حیوان امکان پذیر نیست .میگه خوب یه پرنده که آب و دون بذاریم و بریم. میگم من دلم نمیاد پرنده تو قفس باشه، میگه نمیگم که از آسمون بیاریش بکنی تو قفس، از مغازه ی پرنده فروشی بیار... عاشق عشقشم به حیوونا ، چیزی که در من نیست، حیوونا برای من شاید بیشتر محترمن و دارای حقوق تا عزیز مگر اینکه دلبری ویژه کنن ، برای پسرک ولی عزیزن و سخت میخواد که بخشی از زندگیش باشن.