صبح با سبکی ویژه ای بیدار شدم، چیزی که مدتهاست تجربه نکرده بودمش . فکر کردم چه عجب بعد مدتها چه شد که خواب اینطور آرامش بخش بوده، یکهو همین طور که کاکایو در شیر میریختم چهره مهربانت آمد جلو چشمم ، یادم آمد که آمده بودی به خوابم ، با یک حال خوب و سبکی . آمدم کنارت ، صورتت را آوردی جلو و گونه ام را سفت بوسیدی ، حتی ریشت را حس کردم که در نرمی گونه ام فرو میرود ، نگاهت کردم با چشمانم گفتم دلم برایت تنگ میشود خیلی. نگاهم کردی با چشمانت گفتی میدانم و بعد هی بوسه زدی به صورتم ...میدانم که دیشب آمده بودی اینجا ، مهربانی برادرانه ات تمام وجودم را پر کرده امروز و هی چشم چشم میکنم پی بودنت. حقیقت اینست که هنوز واژه ی نبودن ترجمه نشده برای هیچ کداممان، حقیقت اینست که میخندم به آنها که میخواهند مرا به منطق تحمل نبودن تو برسانند ، از کدام نبودن حرف میزنند این آدمها؟
از اون روز هاست که باید با میخ خودمون رو سر پا نگه داریم و با سیخ به حرکت بندازم، میریم موزه ی علم که محبوب رایانه ، وسط روز میریم ناهار میخوریم و شکلات برای دسر،به رایان میگم این شکلات مال ما دوتاس باید شریک شیم، یه تیکه ی کوچیک میکنه میده به من و مشغول میشه، میخورم و میگم لطفا یه تیکه دیگه هم به من بده اون خیلی کوچیک بود ،روشو بر میگردونه و میگه:I lost my hearing .
خنده چیز نیکوییست، گاهی حتی برای دقیقه ای.