من

چرا پس هی زود تمام می شوم این روز ها؟
احساس تنهایی وقتی بیشتر میشود که با اطرافیان و دوستانت هم احساس نیستی. نداشتن احساس به داشتن بیشتر مال و اموال چیزیه که همیشه من رو از جمعی که بیشتر حرفهاشون دور و بر پول میگذره دور میکنه . دخترکی از شادی گریه میکند وقتی مامانش همینطور که داره ازش فیلم میگیره بهش میگه امروز میریم دیزنی . فیلم در فیسبوک دست به دست میگرده و دوستان من مینویسند که اشکشان چه جاری شده با اشکهای دخترک و ان یکی مینویسد که ایکاش همه ی بچه ها یک چنین فیلمی داشتند. باور نمیکنم که اینقدر نمیفهمم آدمها رو آخه این چه آرزوییه؟ چرا اشک ریختن برای دیزنی حتی از جانب خود اون دخترک ۵ ساله هم به نظر من لوس میاد چه برسه به رفقای فیسبوکی خودم. از اونجایی که حدس میزنم در چنین حسهایی من در اقلیتم و جدیدا بیشتر و بیشتر در اقلیتهای حسی قرار میگیرم فکر میکنم دکمه ی زندگی کردن یک جایی در من دستکاری شده ، من از زندگی روزمره و حسهای گذرای شیرین هر روز بیشتر فاصله میگیرم و آدمها هر روز برام گنگتر میشن و من هر روز تنها تر میشم.
جاودانگی که میگفتند همین بود ؟ همین که تو یک لحظه در دلم، در سرم ، در چشمم خاموش نمیشوی؟ همین که همه ی آرامش شاواسنای یوگای من میشوی تو و همه اشک چشمانم؟ در جاودانگی هم مثل همه چیز دیگر اولی. اینروز ها هی دلم میخواهد فدایت بشوم ...