برای  گروهی از ما که دچار پدیده ی مهاجرت شده ایم، رنگ زندگی، شکل زندگی و چگونگیش، حتی بعد از سالها همچنان عجیب و غریب است . برای من زندگی پرشده از قطعه ها ، قطعه هایی که اینجا و آنجا با تار های قلبم متصل هستم به آنها  و معنای زندگی برایم میشود همه ی این تار و پود ها و جاده ها و تکه های این سو و آن سو. گاهی هم که خیلی فیلسوف میشوم معنی زندگی میشود فقط من، من تنها بی هیچ تار ارتباطی، منی که فقط مال من است و بس... ولی فرصت فیلسوف بودن چندان دست نمیدهد، تکه هایی  از زندگی با سر و صدا و هیجان خودشان را به من متصل میکنند، جلو چشمهای خیره شده ام دست تکان میدهند تا هشیار شوم و شانه هایم را پایین میکشند تا خم شوم و قلبم را تکان تکان میدهند تا در سینه جا نگیرد... پسرک بخش عظیمی از این تکه هاست، پسرک اغلب برایم شادی میاورد و گاه فکر و خیال. پسرک در لحظه زندگی میکند، شادی اش را در جا پایکوبانه آهنگین میکند و اشکهایش زود خشک میشوند. تفاوت بزرگ کودکی با بزرگسالی در همین پایداری شادی و فانی بودن غم است، حکایت غصه ها زود سر میاید، پایداری از آن شادیهاست... دلم نمیخواهد از این قطعه ی قلمبه و پر رنگ زندگیم انتظاری  داشته باشم ، آرزویم نیست که دکتر و مهندس و محقق شود، فقط یک چیز میخواهم، دلم میخواهد یک روز کناری بکشمش توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم هر چه میکنی هر راهی که میروی، خوشحال بمان، مسیر شادی را گم نکن، شادیت را به علم ، به مال،  به دوستی ، به هیچ چیز نفروش ولی اگر اینها برایت شادی میاورند پیگیرشان شو. دلم میخواهد اینها را بگویم ولی میدانم که توقع زیادیست و من با خودم پیمان بسته ام که با پسرک پرتوقع و زیاده خواه نباشم. فردا اگر پسرک لب ورچید که کار سختی حواله اش کرده ام چه؟ گمانم باید کناری نکشمش، بگذارم همین وسط، مسط ها ، بالا و پایین بپرد فقط گاهی خوب نگاهش کنم شاید یکی از همین روزها  رمز این شادی کودکانه را بگشایم، خدا را چه دیده اید؟