.

مانتو ايران رفتنم رو هم ديشب خريدم!
حالا فقط مونده يکى دوسال ديگه صبر و انتظار، همين.

اين هم از اين

اين هم از اين!
همه چيز به خوبى و خوشى تموم شد.
بعد از پنج سال و نيم، بارى که روزبه امروز زمين گذاشت، خستگى رو انگار از تن هر دومون بيرون کرد.زندگى
دانشجويى رسمأ به پايان رسيد، دورانى که بسيار شيرين بود براى ما.

...

از اين دل بى صاحاب شاکيم که هر وقت هوس ميکنه ميگيره …

مارتادلا

مارتادلا لاى نون ساندويچى از اون اشتها بر انگيز هاييه که وقتى تصويرش مياد تو مغزت تا نخرى و نخورى آروم نميشى.
اينطورى بود که ما ديروز جلسه‌ى فوق‌العاده و ضربتى تشکيل داديم توى پارک(جاى مارتادلا خور هايى که نبودند خالى). تا سر و کله‌ى بچه‌ها پيدا نشده بود من نون و کالباسى زدم تو رگ به ياد کالباس خورى هامون تو ماشين قبل از حرکت از دم در سوپر، بدون مايونز و خيارشور باسرپرستى باباى پاکار.
دوستمون ميگه بابا اين خاصيت رو داره که هر واقعه‌ى عادى رو مى‌تونه تبديل کنه به خاطره. مى‌بينم چقدر راست ميگه؛ زندگيم پره از چشمهاش و صداش و گرماش، پره از وجود بى بديلش که هر لحظه رو برام خاطره کرده…

پدر و پسر

لباسهاى شسته شده رو تا ميکنم و مشغول افکار خودمم ، يهو به روزى فکر ميکنم که تشخيص زيرپوش هاى پدر و پسر از هم موقع اين تا کردنها نيازمند هزارتا نشانه و تخصص ميشه…غش ميکنم از خنده، عاشق اون روز ميشم يهو…