لذّت دنيا

تکّه هاى سوهان عسلى رو مى‌ذارم دهنم، چشمهامو ميبندم و لذّت دنيا رو ميبرم، اگه همينجور پيش برم يه بسّه رو عدل تا فردا تک نفره تموم کرده‌ام!
تعجّب ميکنم چطور يادم نبود سفارش سوهان بدم وقتى بچه ها اينقدر پى اين بودن که چى بيارن؟
گاتا رو يادم بود‌ها، که عشق روزبه‌اس (و پر واضحه که من هم دوست دارم) ولى اين چيز ديگريست و تنها مشتريش هم خودمم، نکنه «من » داره يادم ميره؟
ولى خوب، خوبيش اين بود که رفيقى داريم که سلطان سوهان دنياس، اينه که بى هيچ سفارشى بسته هاى عسلى درجه يک با روبان ياسى رنگ به شکلى بس دلبرانه مى‌رسه دستمون و حالا با هر تکه سوهان بهشتى صد بار يادش مى‌کنيم، ببخشيد البته بهشتى نه «مظفّرى»!
سلام رفيق!

سحر بلبل حکايت با صبا کرد که عشق روى گل با ما چها کرد……

درست همون وقت که شاکى ميشى از دست خودت و اين همه دلبستگى‌هات، همون وقت که مياى يواشکى غبطه بخورى به اون‌هايى که راحت و بى دردسر، بدون اينکه تکّه هاى دلشون رو اينور و اون ور جا گذاشته باشن، زندگى ميکنن، درست همون وقته که عطر رفاقت ها دوباره ميزنه زير بينيت و مستت ميکنه، همون وقته که يه سفر کوتاه پر ديدار پر از انرژيت ميکنه، درست همون وقته که از نقطه اى که فقط و فقط مال ماست تو حافظيه، اون دو تا رفيق جونى زنگ ميزنن تا شريکت کنن تو لحظه‌ى نابشون و فالت رو بگيرن و ببرنت پيش خودشون و ميبرنت پيش خودشون…درست همون وقته که دوباره از اوّل عاشق اين عاشقيهات ميشى و يواشکى دل مى‌سوزونى براى اون هايى که نداشتن و تجربه نکردند و نچشيدن اين همه لذّتى که در قالب محبت ميتونى تجربه کنى، درست مثل اينکه غذات رو بدون نمک و فلفل و ادويه بخورى و هيچ وقت نفهمى که اون ادويه ميتونه
رنگ و طعمى باورنکردنى بده به بشقاب غذات…

!پريد

هر چى ذخيره کرده بوديم، به ناگهان پريد.
حالا در به در بگرد و تک تک وبلاگ ها و سايت‌هاى روزانه ات رو پيدا کن و دوباره ذخيره کن!
شايد ديگه وقتشه اين گوگل ريدر رو راه اندازى کنيم، دنيا که انگار خيلى بى حساب کتابه، به فرداى اين صفحه‌ هم اعتبارى نيست…

*مى‌ريم ساربروخن

مى‌ريم ساربروخن.
من با يه قطار، تو با يه قطار، شايد هم هر دومون توى يه قطاريم.
فرانکفورت که رسيديم، من منتظر رسيدن تو شدم يا تو منتظر من، بعد با هم قطار ساربروخن رو گرفتيم و پريديم بالا، بليط هامون رو قبلا خريده بوديم و تو دو تا کابين جداييم،يکى اين سر قطار يکى اون سرقطار، با زبون بى زبونى ميافتيم به چونه زدن با مامور قطار، هر چه ميگيم ميگه نميشه، هر کى جاى خودش بايد بشينه، تا اينکه من بالاخره ميگم آقاى محترم اگه بعد از شيش سال رفيق شفيقت رو ببينى، انصافه بهت بگن، بشين تو يه اتاق ديگه‌اى که هيچ دستت بهش نرسه؟ اينو به انگليسى ميگم و کلمه‌ى شفيق رو وسطش خيلى با تاکيد ادا ميکنم، يه لحظه نگام ميکنه و بعد تو بى‌سيمش يه چيزى بلقور ميکنه و وسطش هم ميگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ «شفيق». يک دقيقه بعد با هم تو يه کوپه‌ى درجه يک نشستيم، رايان داره از سر و کول تو بالا ميره،روزبه نيشش بازه تا بناگوش ! ميگيم اى بابا اگه ميدونستيم انداختن يه کلمه ى فارسى وسط انگليسى در حالى که طرف از هيچ کدومش سر در نمياره ميتونه اينقدر شکوه زندگى رو زياد کنه که زودتر اينکار رو ميکرديم!

قطار انگار با سرعت باد حرکت ميکنه، ما حرف ميزنيم و هيجان ديدن افرا و شکيلا که تو ايستگاه منتظرمونن، هر لحظه بيشتر نفوذ ميکنه زير پوستمون، رايان و روزبه روى صندلى هاى نرمالوى کابين درجه يکى که بخاطر شفيق بودن در رفاقتمون نصيبمون شده خوابن، و ما انگار در خواب ترين بيدارى مون هستيم، مبهوت مناظر و سرمست …به هم نگاه ميکنيم و ميگيم: ميبينى؟ مى‌ريم ساربروخن!

واقعا چه جورى ميشه يه اسم زبر و خش دار اينقدر قند تو دلت آب کنه به جز اينکه رويايى باشه که ما با هم سوارش شيم و غرق شيم در انتهاى خوابهاى رنگى…

*اين مطلب تقديمى است به‌ياسى، در واقع سفارشيست که او داده، همين ده دقيقه پيش که يک ساعتى حرف زديم و سر آخر فکر کرديم ساربروخن چه طنين زيبايى دارد اگر……

انتظار

ددى جان هيجان زده‌اس، اينو ميشه از انتظارش براى شنيدن صداى برادرش از تلفن در روز‌هاى اخير فهميد، صدايى که به گمانم حالا که حس ميکنه با ديدن صاحبش چندان فاصله اى نداره براش متفاوت از همه‌ى اين هفت سال شده.
ددى جان هيجان زده‌اس، اينو ميشه از بيدار شدنش صبح زودش ـ که تقريبا هرگز اتّفاق نمى‌افته! ـ فهميد و يه سراسيمگى و دل تو دل نبودن شيرينى که فقط بايد کنارش باشى تا بفهميش.
ددى جان هيجان زده‌اس، ما هم. اون ساعتها رو ميشماره و ما روز‌هارو، تا کى پسرک روى شونه هاى بهروزعموسوارى بخوره…