أون لحظه ى ديدار بعد إز هشت سال ... أنجا كه دستم حلقه شد دور گردنت و اشك  هاى هشت سال ريخت پايين، أون لحظه كه بأور نمى كردم ديدنت رو، حق داشتم انگار... چرا نديدنت به باورم نمينشينه هرگز؟