دارى ميرى؟

تو هم دارى ميرى؟برو، ولى بدون که دلت بد تنگ ميشه واسه ذره ذره‌ى هوايى که الان دارى تنفس مى‌کنى.
ميرى و بعد ميبينى که دلت حتّى شده يک ذرّه ،کوه ايران ميخواد،يک ذرّه چار‌باغ،يک ذرّه رانندگى تو ترافيک پارک آيينه خونه…
دلت بد تنگ مى‌شه براى شباى زنده‌ى ايران،براى چايخونه ها،پلها،پارکها…حتى سينما…

امکانات بالا،قانونمندى، رفاه،آزادى…خيلى خوبه، اصلا بهشته،ولى وقتى دلت، ذهنت، کودکيهات،خاطراتت،دانشگاهت،پدر و مادرت،خواهر و برادرت،خاله و عمّه و دايى و عموت و خلاصه همه‌ى خودت متعلّق به اينجا نيست،هر قدر هم مسرور و خوشبخت باشى، ميدونى که يه چيز بزرگ رو ندارى،زادگاهت،بوم و بر مادريت،وطنت.
دارى ميرى، برو ولى يه چيزى رو بدون، دواى درد ما زمان نيست،انسان مهاجر تا آخر هميشه هم به دنبال ذرّه‌اى از خاک مادريش چشم چشم خواهد کرد…

عيد شکر گذارى

هوا بيداد کرده،به قدرى ملسه که باور نمى‌کنيم اواخر نوامبره،اينقدر مونديم تو اين شهر تا از رو رفت و هواش رو عوض کرد!
ديشب عيد شکر گذارى بود:
خدايا از اين همه نعمت که به ما داده اى ممنونيم، براى ابراز تشکر قلبيمون و اينکه ثابت کنيم قدر دان نعمتها و ثروتها هستيم،بو قلمون‌هاست که کباب مى‌کنيم و بشقاب هاست که پر ميکنيم و دلدرد هاست که تحمل مى‌کنيم.
چون هيچکس هرگز گرسنه تر از ما نبوده و هيچ جايى بهتر از سطلهاى آشغال براى بوقلمون هاى خورده نشده يافت نميشه.
و پيشاپيش دعا ميکنيم براى سال آينده:
خدايا معده هايى به ما ببخش به وسعت آسمانها،تا از پس نعمتهايى که انگار فقط مال ماست بر بياييم.
آمين.

بوى ديروز

تو کمد دايجون پيداش کردم بين کتابهاش،قديمى بود ولى نو و دست نخورده،بکر بکر.
فردا بردمش دانشگاه،رديف اوّل نشستم و با دقت جزوه نوشتم،فرداش هم همينطور و فرداهاش…
شيفته‌ى جلد قرمزش بودم و کاغذ هاى مرغوب نيمه کاهيش و بوى انتظارى که چندين سال لاى کاغذ هاش مونده بودو اعجازى که در سکوتش بود…
«دفتر سرخه»‌‌‌‌‌‌ى اعجاز آميز رو ورق ميزنم،بوى کلاسهامون رو ميده،بوى راديولوژى و اطفال،ترميمى و اندو…
خط هنگامه يه گوشه نمايان مى‌شه،و هزار تا خاطره ميپره از پشتش بيرون…
دفتر سرخه با من همه جا مياد و بار خاطراتم رو با خودش ميکشه،از روزى که ديگه نخواست توش جزوه بنويسم،بار زندگيم افتاد رو دوشش.
حالا به جاى انتظار بوى گذشته ميده و پى فردا چشم چشم ميکنه،
انعکاس تمام شاديها و غمهامه،همه‌ى لحظه هاى بزرگ و عادى زندگيم.
تمام دوستيها،خنده‌ها،آوازها،کوهها…
ديگه رنگى از سکوت اعجاز آميزش توش نمونده ولى در خاطراتش اعجازى هست که در هيچ سکوتى پيدا نميشه…

شير



هفت سنگ که بازى ميکرديم،عضو اصليش بابا احمد بود،تو آب پاشيهاى تابستونه حريف همه هم اگه مى‌شدى شکست از بابا احمد قطعى بود،از صبح تا شب هم اگه سلطان ايروپولى بودى،وقتى بابا احمد وارد بازى ميشد بازنده بودى،مگر اينکه شانس مياوردى و اون دو تا پنجاه هزاريى که زير پاش قايم کرده بود رو پيدا ميکردى!!!
يار همه جور شيطنت، دست رد به سينه‌ات نميزد،
امسال فهميدم هنوز هم قصه همينه،وقتى که شير ميشد و چار دست و پا و غرش کنان،رايان ـموشى که از قهقهه غش بودـ رو از اينور به اونور دنبال ميکرد…
چه يک ماهى بود…هنوز هم سرخوشم از اين ديدار…