.

رنگ و رنگ‌و رنگ…
اين طبيعت وقت شناس شروع کرده به ارايه‌ى پاييز، چند روزيه که ميون يه عالم سبزى سر و کله ى نارنجى و زرد و قرمز پيدا شده.

ديروز رايان وقتى نشسته بودم تا براى بستن بند کفشش کمکش کنم، کليپس هاى کوچيکى که به سرم زده بودم رو از موهام باز کرد و دو دستى تقديم دختر همسايه کرد!
اون هم رفت پشت پاهاى مامانش قايم شد، رايان هم با يه لبخند گشاد گفت، بيا مامى گل سرت رو پس بگير!
يه جور خوبى مهربون و بى خياله که دلم ميخواد همينطور بمونه.

ته ديگ خوشمزه

يک ماه و نيم گذشته رو، در عالم ديگه اى سپرى کردم،غرق شدم در سفر و مامان و بابا و اقيانوس و موج و خورشيد و درياچه و آتش، غريبه با خبر و وبلاگ و حتى تلفن.
يک ماه و نيم گذشته رو يک جور ملسى زندگى کردم.
حالا دارم دوباره کليدهاى اين کامپيوتر رو ياد ميگيرم و اينور و اونور سرک ميکشم،ديگ روحم پر از غذاست فعلا، تا کى به ته ديگ برسيم، نميدونم.