!


وقتى پسرک دست و صورت مى‌شوره…!

معجون

سحرى داره صداى اين ساز، که منو ميبره اون بالا بالاها، ديوانه ميشم، نقطه ميشم، جوونک ميشم، فرياد ميشم،داغ ميشم، يخ ميشم…
رفيق بيا، با اون معجون سيم و چوب و انگشتان جادوييت، بيا که سالهاست که صداى سه‌تارت آرزو شده در اين دل کوچک هميشه بيقرارم…

سفر

برگشتيم از سفر به ايرانکى که براى براى خودمون تو پنج، شش سال گذشته ساخته بوديم، خوش بود، به عروسى و مهمونى و فارغ التحصيلى و مهمتر از همه کلّى ديدار گذشت و به چشم بر هم زدنى همه چيز تموم شد!
پسرک، سرشار بود از خاله و عمو هايى که هر ساعت يکيشون رو مى‌ديد، کلى سر کيف شد و پر انرژى، ما هم.

آشتى

در اون قل قل جمعيت، هيچکس نه فحش هام رو شنيد و نه مشت و لگد ها و دست و پايى که ميزدم رو ديد، همه سرشون بالا بود و قلبهاشون مى‌تپيد که بعد از اين همه تلاش بالاخره دارن ميبينش.
از صبح راه افتاديم سمت ميدون نقش جهان، جايى که خاتمى ميامد براى سخنرانى، نيامد، يک باباى ديگرى آمد به جايش انگار، يادم نيست ولى به هر حال يادمه که ما دست از پا درازتر، پياده راهى دانشگاه شديم ولى خوب مصمّم بوديم که ميبينيمش، حتما امروز ميبينيمش…
توى خيابونهاى مملو از جمعيت دانشجويى دانشگاه، چندين ساعت، نشسته و ايستاده منتظر آمدنش بوديم، هر تالارى که ميرفتيم، سخنرانيش، اونجا کنسل ميشد، اگر ميرفتيم شرق ميگفتند رفته غرب، اگر ميرفتيم شمال ميگفتند رفته جنوب…خسته نمى شديم ولى انگار، ميخواستيم که ببينيمش، وقتمان هم با پليس بازى و پيدا کردن تروريست هاى احتمالى، پر ميکرديم و اينطورى حتى مصمم تر و پر هيجان تر هم ميشديم…
شب که شد همه چپيديم تو رنويى که على راننده‌اش بود، ويراژ داديم و گازونديم و ترمز زديم و دويديم تا بالاخره رسيديم به جايى که بود، گفتند يک نيم ساعتى صبر کنيد، آمده بيرون و ميبينينش.
صبر کرديم.

نميدونم، چرا چيزى نگفتم اون شب، شايد نخواستم که اون همه هيجان دوستانم گم بشه در حکايت بدترين لحظاتى که من تجربه کردم،شايد فکر کردم وقتى ميشه اينقدر خنديد به داستان دخترى که خاتمى جلو چشمهاش بود و نديدش، خوب چرا که نه؟

ماشينش که اومد بيرون،جمعيت فشرده‌تر شد،يک لحظه حس کردم، دارم خفه ميشم، دستهايى از پشت سفت منو چسبيده بود و با هارى تمام، تنم رو جستجو ميکرد، نفسم بند اومده بود، آرنجهام رو به کار گرفتم و شروع کردم از پشت لگد پرانى ، بد و بيراه هايى که فرياد ميزدم، حل ميشد ميون فرياد‌ها و شعارهاى پر انرژى ملت شادمان اطرافم و من همچنان دست و پا ميزدم…

شايد تمام داستان يک دقيقه هم طول نکشيد،وقتى رفت،در ثانيه‌اى جمعيت باز شد و ملت پراکنده شدن، لخ لخ کنان رفتم به سمت ماشين،ميون حرف بچه ها که داشتن با هم ديده‌هاشون رو ردّ و بدل ميکردن،گفتم: مگه ديدينش؟ رگبار خنده بود که رها شد،مگه تو نديديش؟ آخه مگه ميشه؟ ديوانه، اون که ايستاده بود توى ماشين و سلام عليک ميکرد و دست تکون ميداد، کجا رو نگاه ميکردى؟
گفتم که توى ماشين رو نگاه ميکردم، گفتم نمى‌دونم چرا سرم رو بالا نياوردم، بعد هم بلند بلند خنديدم به دخترى که خاتمى رو در يک قدميش نديد…

امشب خوابى ديدم که ياد آور اين حکايت شد، خوابم هيچ صحنه‌اى از آزار و دست درازى نداشت، فقط سخنرانى يک مقام عاليرتبه بود که من رو از خواب پروند، و ديگه هر چه کردم خواب به اين چشمها بر نگشت…
چاهار صبحه حالا و من بايد حکايت نگفته رو بنويسم تا شايد خواب دوباره با من آشتى کنه، حکايتى که گذاشتم پنهان بشه پشت خنده‌هاى خوش دوستام، که خواستم فراموشش کنم، غافل از اينکه، من رو پيدا ميکنه يکروز و وادارم ميکنه فريادش بزنم…

سه تايى کيفور!