کرکس کوه

امروز ديدن يه گياهى که هر روز ميبينم منو ياد کرکس کوه انداخت و تو پياده روى با مامان کلى مرور خاطرات کرکسى کرديم،از ده،دوازده سالگى خاطره دارم ازش تا چند روز قبل از اومدنم …
اومديم خونه و من به مژى زنگ زدم تا هلش بدم اصفهان،گفت بچه ها کرکسن امروز،فهميدم بى دليل نبود سفر خيالى امروزم…
خوش باشين ملتِ دور هم…

مهرانا

نه که بگم هيچوقت يادم ميره که دوستام رو چقدر دوست دارم ها،نه…فقط گاهى بد جور يادم مياد که چقدر دوسشون دارم،لحظاتى هست که يهو، يکيشون مياد روى قلبم ميشينه و سرم رو ميگيره بين دو تا دستاش،اينا لحظاتيه که ميخوام فرياد بزنم که:دلم برات تنگ شده لامذهب،چرا نميشنوى؟ نيم ساعت بشين کنارم تا با هم حرف بزنيم،اصلا حرف هم نزنيم،نيم ساعت باش،فقط باش…
نامزديشونه،رو مغز و قلبم راه ميرن اين دو تا…
يه شعر برام بخون مهرداد با اون صداى شاعرانه‌ات…

بابا

باباييمون رو ديروز فرستاديم ايران،عميقأ و شديدأ جاشون خاليه…
بابا سراسر نشاط و زندگى و انرژيه،وقتى که نيست ميفهمى که نيست،وقتى که هست مست حضورش ميشى…
تا چند ساعت ديگه مى‌رسه به اون وريها ،خوش به حال اون وريها!