پارسال امروز…
خسته و منتظر بوديم و قرار بود که فردا از راه برسه،ولى هيچ نشانى از آمدنش نبود،
خوابيدن هم ديگه سخت شده بود،نشستن هم سخت بود،نفس کشيدن هم…ولى يه شيرينى و لذتى حتى تو همين خستگيها بود،که ياد آوريش سر خوشم ميکنه،فقط سخت دلتنگ ديدارش بودم
آخه کيه، چيه، چه شکليه؟
خوابيدن هم ديگه سخت شده بود،نشستن هم سخت بود،نفس کشيدن هم…ولى يه شيرينى و لذتى حتى تو همين خستگيها بود،که ياد آوريش سر خوشم ميکنه،فقط سخت دلتنگ ديدارش بودم
آخه کيه، چيه، چه شکليه؟