حضور
يه حالى مىده وقتى تو خونت يه چيزى رو پيدا نمى کنى،زنگ ميزنى به مامانت جاشو ميپرسى و اون بهت آدرسشو ميده،دقيق و درست!
اونوقت خيال ميکنى همين ديروز مامانت اينجا بوده و همين فردا دوباره ميبينيش،
و فکر ميکنى بيخود نيست که قل قل ميکنه قلبت از حضور هميشگيش.
اونوقت خيال ميکنى همين ديروز مامانت اينجا بوده و همين فردا دوباره ميبينيش،
و فکر ميکنى بيخود نيست که قل قل ميکنه قلبت از حضور هميشگيش.
دوربين ذهن
عنوان کتاب« ذن عکاسى» ،«چگونه با دوربين ذهنتان عکس بگيريد»، من رو برد به گمونم ده سال پيش،همدان،کوه الوند،دايى جون محمود و ما پنج تا، دامنهى کوه رو رفته ايم بالا،مى ايستيم به تماشاى پشت سرمون،منظره دلى ميبره،دايى جون ميگه:« پلکهاتون رو بذارين رو هم و سعى کنين همه چيز رو در ذهنتون بچينين سر جاش…درختها،راه باريکه هاى آب،تپه و دشت سبز…حالا چشمها رو باز کنين و ببينين چى رو فراموش کردين،دوباره چشمها بسته و ذهن مشغول حکاکى،اينطورى ميتونين عکسى بگيرين که هيچوقت براى دوباره ديدنش نبايد دنبالش گشت،فقط بايد بخواهى که ببينيش…»
همهى مادرم
پاهام رو دوست دارم چون شبيه پاهاى مادرمه،
گوشههايى از خونه رو دوست دارم که مادرم دستى به سر و روش کشيده،
زوايايى از روحم رو دوست دارم که رشد کرده به سبب و مدد مادرم.
همهى مادرم رو دوست دارم،همهاش رو ،تمام زوايا و گوشههاى وجودش رو و پاهاش رو که شبيه پاهاى منه.
گوشههايى از خونه رو دوست دارم که مادرم دستى به سر و روش کشيده،
زوايايى از روحم رو دوست دارم که رشد کرده به سبب و مدد مادرم.
همهى مادرم رو دوست دارم،همهاش رو ،تمام زوايا و گوشههاى وجودش رو و پاهاش رو که شبيه پاهاى منه.
يکى منو صدا کنه
سوار رولر کوسترم/ميبرتم بالاى بالا و ولم ميده پايين/تو دلم خالى ميشه/ميخوام پياده شم/يکى منو صدا کنه/صداى گريهى رايان/پا ميشم ميشينم/ديگه نميخوام چشمهام رو ببندم/پسرکم رو بغل ميکنم/پسرکم بغلم ميکنه/بعد دستهاى کوچولوش رو ميذاره رو لبهاى رنگپريدهام تا ماچ ماچ کنم/قلبم آروم ميگيره از فشار دستش/رنگ مياد به لبهام…ياد لبهاى مادرم ميفتم و دستهاى کوچکم…