أون لحظه ى ديدار بعد إز هشت سال ... أنجا كه دستم حلقه شد دور گردنت و اشك هاى هشت سال ريخت پايين، أون لحظه كه بأور نمى كردم ديدنت رو، حق داشتم انگار... چرا نديدنت به باورم نمينشينه هرگز؟
نوشته شده توسط الی. ساعت Wednesday, July 10, 2013 نظر (0)