ما
گليم و آسمان تهران و اين دختر ها با کتاب حافظ بالاى پشت بام…انگار کسى در نقطهاى از زمان ميان واقعيت و خيال ما را نقاشى کرده…يک جايى بين شيراز و تهران، بين ذهن و قلب ولى دقيقا روى همين گليم…
(نقاشى از اينجا)
لذّت، دوست، ريشه.
دلم قيلى ويلى ميره که برسم خونه و قاب رو بکوبم به ديوار، هميشه همين طور بوده، پر از هيجان ميشه روحم از يه تغيير کوچولو در دکور محيط روزانه ام، و اگه اون تغيير محصول کار دستم باشه که ديگه پرش قلب بهم دست ميده!
دارم ناهار نون و پنير ميخورم، هم از سر تنبلى، هم از سر هوس. چشمم ميخوره به برگهاى کاهو توى يخچال، ياد روزى ميافتم که ده صبح آنا اومد تو بخش که وقت دارى بريم تريا، نداشتم ولى گشنه بودم حسابى، از کيفش يه لقمه نون سنگک با پنير و کاهو درآورد و همينطور که مشغول بودم گذاشت دهنم، طعمش از بهترين چلوکباب دنيا هم بهتر بود…بعد هم تا يه مدّتى بابا هر روز صبح مشابهش رو درست ميکرد مىذاشت کيفم تا من صبحانهى محبوبم رو هــــــى بخورم. يادش به خير…يادم رفته بود لوس بودنهام رو، لوس دوستام، لوس خونه…
اينروز ها هيچ رفيقى نيست که گاهى لوس شى براش، انگار دوستانى که بعد از سى سالگى پيدا ميکنى جايى براى لوسى تو ندارن.
خلاصه که، لذّتهاى به ظاهر کوچکى هستند که مىتونن من رو سرشار کنن، وقتى به يه ريشهاى اون ته تهاى دلم ميرسن، و خوشى هايى هستند به ظاهر بزرگ که لبخندى هم به لبم نميارن وقتى ربطى به ريشه هاى وجودم ندارن…
دارم ناهار نون و پنير ميخورم، هم از سر تنبلى، هم از سر هوس. چشمم ميخوره به برگهاى کاهو توى يخچال، ياد روزى ميافتم که ده صبح آنا اومد تو بخش که وقت دارى بريم تريا، نداشتم ولى گشنه بودم حسابى، از کيفش يه لقمه نون سنگک با پنير و کاهو درآورد و همينطور که مشغول بودم گذاشت دهنم، طعمش از بهترين چلوکباب دنيا هم بهتر بود…بعد هم تا يه مدّتى بابا هر روز صبح مشابهش رو درست ميکرد مىذاشت کيفم تا من صبحانهى محبوبم رو هــــــى بخورم. يادش به خير…يادم رفته بود لوس بودنهام رو، لوس دوستام، لوس خونه…
اينروز ها هيچ رفيقى نيست که گاهى لوس شى براش، انگار دوستانى که بعد از سى سالگى پيدا ميکنى جايى براى لوسى تو ندارن.
خلاصه که، لذّتهاى به ظاهر کوچکى هستند که مىتونن من رو سرشار کنن، وقتى به يه ريشهاى اون ته تهاى دلم ميرسن، و خوشى هايى هستند به ظاهر بزرگ که لبخندى هم به لبم نميارن وقتى ربطى به ريشه هاى وجودم ندارن…
مانلى
امروز بارون داريم و باد. يک عالمه برگ نارنجى خيس در هوا ميچرخه و ميرقصه. زمين هم فرش نارنجى خيس کشيده روى خودش. بيشتر درخت ها امروز لباس هاى رنگيشون رو درآوردن و ميرن که زير پتوى سفيد برفى که همين روز ها لابد سر و کلهاش پيدا ميشه، خستگى در کنن. رنگهاى باقيمانده تقريبا يکدست شده ان و ديگه از اون همه قرمز و زرد و نارنجى و سبز خبرى نيست،آنچه مونده نارنجى نسبتا بيرمقى است، مثل نارنجى آخر پاييز چنارهاى خودمون، به همين خاطر امروز در راه برگشت از مدرسهى رايان، همهاش ياد پاييز ايران بودم و به خودم قول دادم اولين پاييزى که ايران باشم، يه آرزوى چندين ساله ام رو بر آورده کنم، قول دادم که برم تهران بشينم پشت ماشين (ترجيحا با رفيق پاييزيم، کنارم)، و اون پيچ پيچيهاى زيبايى که تو فيلم«بانوى ارديبهشت» ديده بودم رو رانندگى کنم تا بالا، سالهاست که دلم گير اون جادهى پر پيچه، درست از اون روز پاييزى که در سينما عصر جديد(؟) فيلم رو تماشا کرديم و حتى صداى پوسته کيتکتى که مانلى هى پاز ميکرد و دوباره لوله ميکرد،از لذتش کم نکرد!