Santa comes to town!
رنگ يه چيزايى عوض ميشه وقتى بچه دارى، گاهى شوق و شورى پيدا ميکنى از چيزهايى که تو اين سن مىتونه برات کاملا بى تفاوت باشه.
ديشب سانتا زنگ خونه رو زد و با کيسهى پر از هديه، هو هو کنان و خوش اخلاق اومد و دل پسرک و دوستهاش رو پر کرد از شوق و هيجان و يه حسّى که گمونم نيمههاى راه ترس بود!
بگذريم از اينکه اين فسقلک ها چه حالى بردند، بايد يک نفر شور و حال ما پدر مادر ها رو ثبت ميکرد، مايى که هديه خريده بوديم و تحويل داده بوديم و ساعت آمدنش را هم مىدانستيم، آنچنان از صداى هو هو سانتا پشت آيفون هيجان برمان داشت و دو دويى زديم پى سر بچهها به استقبال سانتا که بيا و ببين، بعد هم تا آخر شب هى اين هيجان بر ميگشت توى دل يکيمون و هى قيلىويلى ميشددلمان از اول!!!
داشتم فکر ميکردم اين انتظار پر هيجان رايان بود که اينطور ديشب من رو با همهى شبها و کريسمس هاى سالهاى گذشته متفاوت کرد، هيجانى که آرام آرام در من رسوخ کرد انگار و مال من شد آنقدر که دل من هم کوچک شد و پر از شادى و هيجان از ديدار سانتاى قصهها.