روزها
اين روزها ميون زمين و آسمونم انگار، غلت ميزنم و ميچرخم، ميچرخم و ميگردم در پى يک ثبات حسّى،روحى،فکرى…
اونهايى که چاهار سال و نيمه نديدمشون و حالا دارن ميرن سنگاپور، انگار که همسايهى ديوار به ديوارم بوده اند ودارند از جانم دورشون ميکنند، تا نرند و مستقر نشند و گزارش رضايت و شاديشون رو نگيرم، قرار نميگيره اين دل…
زمان انگار سرعتش رو کم کرده، روزها با تمأنينه و آرام مىگذرند، اين گمونم خاصيت تعطيلاتيست که بى برنامه و خوش خوشان بگذرونى.
روزهاى پايانى ساله اينجا و ناخود آگاه وا ميداردت به تمام خوبيها و ناخوبيهاى سال گذشته فکر کنى؛ به پايى که شکست و سختيهاش گذشت و همهاش شد يک خاطرهى خوش از رفيقان همراه، به مبارزه ى سخت کوشانهى مامان با بيماريى که پايانش پيروزى بود، به شروع مرحلهى جديد زندگيمون، به حضور پررنگ مامان مهرى درست وقتى پسرک دوساله شد،به تمام تغييرات اين کوچولويى که هر روز بزرگ ميشه، به رفيقى که باختيمش به کنسر لعنتى،به وقايع شيرين در روابط و زندگى دوستهام به برفهاى سپيدى که بى وقفه باريد و باريد تا گم شديم در سپيديهاش، به خودم و تمام اونچه که شادم ميکنه و تمام اونچه که راضيم ميکنه…
روز هاى پايانى ساله و من دارم غلت ميزنم ميون تمام اونچه که گذشت و چشم ميدوزم به روز هاى در پيش رو و زندگى ميکنم لحظه هاى شيرين زندگى رو…
اونهايى که چاهار سال و نيمه نديدمشون و حالا دارن ميرن سنگاپور، انگار که همسايهى ديوار به ديوارم بوده اند ودارند از جانم دورشون ميکنند، تا نرند و مستقر نشند و گزارش رضايت و شاديشون رو نگيرم، قرار نميگيره اين دل…
زمان انگار سرعتش رو کم کرده، روزها با تمأنينه و آرام مىگذرند، اين گمونم خاصيت تعطيلاتيست که بى برنامه و خوش خوشان بگذرونى.
روزهاى پايانى ساله اينجا و ناخود آگاه وا ميداردت به تمام خوبيها و ناخوبيهاى سال گذشته فکر کنى؛ به پايى که شکست و سختيهاش گذشت و همهاش شد يک خاطرهى خوش از رفيقان همراه، به مبارزه ى سخت کوشانهى مامان با بيماريى که پايانش پيروزى بود، به شروع مرحلهى جديد زندگيمون، به حضور پررنگ مامان مهرى درست وقتى پسرک دوساله شد،به تمام تغييرات اين کوچولويى که هر روز بزرگ ميشه، به رفيقى که باختيمش به کنسر لعنتى،به وقايع شيرين در روابط و زندگى دوستهام به برفهاى سپيدى که بى وقفه باريد و باريد تا گم شديم در سپيديهاش، به خودم و تمام اونچه که شادم ميکنه و تمام اونچه که راضيم ميکنه…
روز هاى پايانى ساله و من دارم غلت ميزنم ميون تمام اونچه که گذشت و چشم ميدوزم به روز هاى در پيش رو و زندگى ميکنم لحظه هاى شيرين زندگى رو…