تو شب صدام کرد، يه جور سرخوشى، ميگفت مامى بيا من اون بوى هستم که سوار پليس کاره!
خيلى خوابم ميومد، با اخم اومدم سراغش، خواستم جابه جاش کنم و پتوش رو بکشم روش که ديدم داغ داغه، شير دادم، دارو دادم، خوابيدم کنارش، بغلم کرد و خوابيد، برگشتم سرجام، صبح بيدار شد دوباره داغ، گفت ميخوام تو(رو) مبل بخوابم، مراسم تو مبل خوابيدن هم اينطوره که من بايد پتو و بالشت و پسرک رو همه رو يکجا بلند کنم بيارم تو هال رو مبل، همه رو آوردم پسرک رو گذاشتم رو مبل و بالشت رو انداختم رو سرش و گفتم سرت رو بذار رو بالشت، سرش رو از زير باشت در آورده، اخم کرده ميگه: مامى دتز نات سيف:(That's not safe.
دوباره شير دادم دارو دادم، پسرکم مظلوم بود و خورد و هى تو مبل چرخيد و هى اومد تو بغلم و هى رفت رو بالشت و باز برگشت تو بغلم.
حالا غروب شده ديگه، پسرم از تو مبل جم نزده،برف بند اومده، برق قطع شده هم وصل شده.
زمستون يکهو در يک روز با سرما و مريضى و قطعى برق اومد،گمونم يه کم خشن بود براى يک شروع.