روزى!
آرش شعرش رو تو راه همدان گفته بود،پس بايد صبر ميکردم تا سفر بعدى! بالاخره خدا خواست و بعد از يکى دو سال دايى جون طلبيد و ما رفتيم پيشش همدان منم شعر«مبصر ما نسرينه که دخترى امينه» رو به هر جون کندنى بود تو راه برگشت سرودم!
يادش به خير چقدر گه بودم…تا آرش امضا عوض ميکرد يادم ميومد لازمه امضام عوض شه،اون طفلکى صد تا کاغذ چرک نويس پُر ميشد از امضاهاى جور وا جورش تا به اونى که ميخواست ميرسيم ،من از راه ميرسيدم يه نگاه به امضاش ميکردم و يه تغيير کوچيک توش ميدادم ،مثلا به جاى a،ميذاشتم e و ميگفتم اينم امضاى من،آخ که چقدر لجش در ميومد…
بعد ها آذين هم شروع کرد کپ زدن از من! اينجا بود که فهميديم اين مشکل ژنتيکيه و با ما به دنيا اومده و تلاش در جهت تغييرش بى فايده اس!
هنوزم که هنوزه امضاهامون تو يه مايه اس ،با اين تفاوت که من به يه بخش انگليسى هم تو امضام احتياج داشتم که چون آرش نبود از روزبه کپش زدم!
خدا روزى رسونه…!